جایگاه والدین به بیان بزرگان
وقتی دل شیدایی مـیـرفت بـه بستانـهـا
بی خویشتنش کردی بوی گل و ریحانا
گه ناله زدی بلبل گه جامه دریدی گلبـا
یـاد تـو افـتـادم از یـاد بـرفـت انـهـا
ای ذکر تو بر لبها وی مهرتو در دلـها
وی شور تو درسرها نی سرتودرجـانها
تـاخر غـم عـشقـت اویـخته در دامم
کـوته نـظری باشد رفتن به گلـسـتانها
موسی کلیم الله پیغمبر اولوالعزم است. به خدا عرضه کرد: خدایا هم درجه من در بهشت کیست؟ شاید حضرت موسی فکر می کرد یک پیغمبری مثل خودش، عالمی، ربانی ای، عابدی، زاهدی، یک شخصیت جهانی ای. گفتند: هم درجه شما یک قصابی است در فلان محله! ای داد بیداد! قصاب فلان محله شده همدرجه موسی کلیم الله؟ حضرت موسی تعجب کرد. گفت: من باید ببینم ته این قضیه چیست. حرکت کرد و آمد قصاب را پیدا کرد. به در مغازه اش رفت، دید یک آدم معمولی است.
گفت مهمانش بشوم ببینیم این فوق العادگی اش چیست. مهمانش شد. او هم حضرت را نمی شناخت. به حضرت گفت: که آقا من یک کار واجبی دارم شما در این اتاق مهمانی باشید، من کارم را انجام بدهم و خدمت شما بیایم.
دیدم یک سبدی از سقف آویزان است. سبد را پایین آورد. داخلش یک پیرزنی بود. پیرزن فرسوده، فرتوت، و خیلی مسنی بود. خیلی جثه کوچکی داشت. گفت این مادر من است. غیر از من هم کسی را ندارد. من فقط اولادش هستم. و من باید از این مادر نگهداری کنم. این جا آویزانش کردم که از خطر محفوظ باشد. کسی بهش آزار نرساند. حیوانی حمله نکند. من اول باید مادرم را تر و خشک بکنم. غذا در دهانش بگذارم، شروع کرد دست و صورت مادر را شستن. غذا دهانش گذاشتن، بهش محبت کردن، لطف کردن. وقتی مادرش را سیر کرد، این پیرزن دستهایش را بلند کرد، گفت ای خدا، پسر من را هم درجه موسی کلیم الله قرار بده. ببینید دعای پدر و مادر چه کار می کند. نفرین پدر و مادر هم همین طور؛ مواظب باشید و بخواهید از پدر و مادر که از ته دل برایمان دعا کنند.
مرحوم آیت الله مرعشی نجفی رحمه الله علیه خیلی مرجع بزرگواری بودند؛ در حرم حضرت معصومه سه وعده نماز جماعت می آمدند و فرموده بودند هرچه هم از خدا می خواستم به واسطه حضرت معصومه گرفته ام. حاجت هایم همه روا شده. روز آخر هم نماز مغرب و عشاء را خواندند، رفتند خانه از دنیا رفتند. آیت الله مرعشی نجفی فرموده بودند:
من رمز موفقیتم در این بوده؛ در جوانی که خانه پدر و مادرم بودم، (پدرشان هم از علما بودند) یک روزی مادرم ناهار تهیه کرد، به من فرمود که شهاب، برو بابایت را صدا کن بیاید ناهار بخوریم. من رفتم اتاق پدرم که پدرم را صدا کنم، دیدم پدرم خسته بوده و خوابش برده. تازه هم خوابش برده بود. در چرت بوده. کسی هم که تازه خوابش برده اگر بخواهی بیدارش کنی اذیت می شود. به فکر فرو رفتم چه کار بکنم؟ از این طرف مادر گفته پدرت را بیدار کن ناهار بخوریم. از اینطرف هم پدر است، حق دارد، بی ادبی می شود، من بیدارش کنم.
یک حیله ای به ذهن من رسید. افتادم زمین، شروع کردم پای پدرم را با ملایمت بوسیدن. همان طور که به آرامی پای پدرم را می بوسیدم پدرم خرده خرده چشمانش را باز کرد. دید یک کسی دارد پایش را می بوسد. خوب که چشمانش را باز کرد دید پسرش است. گفت: شهاب تویی؟ گفتم بله. گفت چرا پای مرا می بوسی؟ گفت: مادر به من گفته بیایم شما را برای ناهار صدا کنم. دیدم شما خوابید. گفتم پایتان را ببوسم خرده خرده بیدار شوید. پدرم هم از این کارم خیلی خوشش آمد. از ته دل دعا کرد. گفت الهی خدا تو را از خادمین اهل بیت قرار بدهد. دعای پدر ما گرفت. ما شدیم از خادمین اهل بیت. امضاء که ایشان میکرد مینوشت خادم اهل بیت سید شهاب الدین حسینی مرعشی نجفی...
کتابخانهای که ایشان درست کرده شاید در دنیا بی نظیر باشد. و مروج اهل بیت، کتابهای اهل بیت؛ چون خادم اهل بیت بودند...
میگوید من هرچه دارم از دعای پدر دارم.
پدر و مادر را خیلی احترام کنیم...!
از شما بسیار سپاسگزارم.
عشقی استاد عشق