علامه حلی5

ُسازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان، دبیرستان دوره اول علامه حلی5 تهران
ما این جاییم...
علامه حلی5

سمپادی‌های علامه حلی۵ تهران

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
  • ۱۶ مهر ۰۳، ۲۱:۴۸ - نرگس
    نرگس
  • ۲۰ تیر ۰۳، ۱۹:۴۱ - سلام
    سلام

تقویم میلادی

راهنمای تکلیف نگارش هفتم - هفته چهارم

جمعه, ۱۸ مهر ۱۳۹۹، ۰۱:۴۲ ق.ظ

1) کشیدن یک خوشه 40 تایی با هسته‌ی «قهرمان زندگی من» در دفتر.

2) ارسال عکس خوشه از طریق سامانه هوشمند آموزش مجازی (تکلیف خوشه نویسی در سامانه قرار خواهد گرفت).

3) نوشتن و ثبت انشاء در معرفی «قهرمان زندگی من» (حداقل 400 کلمه).

 

* کلیه تکالیف را تا ساعت 20:00:00 شب قبل از کلاس، ارسال کرده باشید.

** دست شما در انتخاب قهرمان باز است. اما توجه داشته باشید که قهرمان باید یک شخصیت حقیقی یا اسطوره‌ای باشد.

*** تلاش کنید قهرمان های بزرگی را انتخاب کنید یا حداقل قهرمان خود را طوری معرفی کنید که بزرگی ش به چشم دیگران بیاید.

**** برای قهرمان تان کم نگذارید! خوب و زیبا بنویسید.

***** جهت راهنمایی و آشنایی بیشتر، یک متن نمونه با موضوع همین تکلیف را در ادامه مطلب گذاشته ام.

 

قاب عکس

 

* گویند رمز عشق مگویید و مشنوید، مشکل حکایتی است که تقریر می کنند...

اما گریزی نیست. بالاخره باید نوشت. باید به حرف آمد. باید کلمات را به بازی گرفت. باید جمله‌ها را ردیف کرد... ای حروف، کلمات و جملات، برخیزید. باید کاری کنید. باید کمک کنید. اینجا یک نفر به یاری شما نیاز دارد. یک قهرمان؟ نه، قهرمان‌ها به هیچ کس نیازی ندارند. قهرمان‌ها از عالم دیگری می‌آیند. آنها تنها زندگی می‌کنند، تنها می‌میرند و تنها به جایی بهتر از اینجا می‌روند. قهرمان‌ها به هیچ کس نیازی ندارند. این ما هستیم که به قهرمان نیازمندیم. و چقدر زندگیِ بدون قهرمان سخت است! اصلا مگر می‌شود قهرمان نداشت؟ اگر قهرمان نداشته باشیم، پس وقتی به تماشای افق می‌نشینیم، به کجا و کی زل خواهیم زد؟ بدون قهرمان افق چیزی کم نخواهد داشت، جهان چیزی کم خواهد داشت. بدون قهرمان زندگی چیزی کم خواهد داشت. بدون قهرمان، اصلا زندگی نخواهیم کرد. فقط زنده خواهیم بود.... پس ای حروف و کلمات و جملات... آری، این منم که به شما نیازمندم. برخیزید که این بار قرار است افق را شما به نمایش بگذارید. قله را شما ترسیم کنید. راه را شما نشان بدهید. قهرمان را شما تصویر کنید. برخیزید. اینک من سخت به شما نیازمندم...

حالا من به تو خیره شده‌ام. به قاب عکست. در کنج گوشه اتاق؟ نه! در کنج گوشه قلبم. جایی که بزرگ است. جایی برای جا دادن تمام دوست داشتن‌ها. جایی بزرگ، خیلی بزرگ، در واقع بزرگ‌تر از هر جایی دیگر در هستی، بزرگ‌تر از تمام کهکشان‌ها و ستاره‌ها، که این دنیای ما، زمین، در برابر آنها نقطه‌ای بیش نیست. اما باز در همین قلب بزرگ، در همین قلبی که از هر جای دیگری در هستی بزرگ‌تر است، من خودت که هیچ، هنوز حتی نتوانسته‌ام قاب عکست را جا کنم... تو آن قهرمانی هستی که، برای دوست داشتنت، این قلب بزرگ نیز جای کوچکی است. حال باید داستانت را بگویم... داستانی در پسِ چهار دیدار:

 

دیدار اول، نزدیک‌ترین قله به آسمان

تو جوان بودی. تقریبا هم سن و سال الانِ من! 25 ساله بودی! در ابتدای قرن 14 شمسی، در قم. آن روزها طلبه‌ها دفترچه‌ای داشتند به نام بیاض که رسم بود وقتی درسشان تمام می‌شد و می‌خواستند برگردند به شهر و روستای خودشان برای تبلیغ، شروع می‌کردند به دادنِ آن دفترچه به بزرگان و علما و اساتید که برایشان یادگاری بنویسند. مثلا از حائری و بروجردی و دیگران. از قضا یکی از این طلاب وقتی یادداشت‌ها و یادگاری‌های اساتیدش را جمع کرد، آمد پیش تو و گفت: «آقا روح الله! از بزرگان یادداشت گرفته‌ام در این دفتر بیاض. درست است که ما با شما هم درس و هم سن و سال بوده‌ایم، اما در پیشانی شما آثار بزرگی هویداست، می‌خواهم شما هم در این بیاض یادداشتی برایم بنویسید.»

و تو کوتاه برایش نوشتی: «امروز که حکومت جور در کشور ما مشغول حکمرانی است و حکومت جائران و ظالمان بر مسلمانان رسمیت یافته، به جاست طلبه به جای بیاض درست کردن و یادگاری جمع کردن، به فکر برپایی حکومت عدل اسلامی باشد. امضا: روحالله الموسوی الخمینی.»

و چه متفاوت نوشتی! آنچه تو آن روز در آن دفتر نوشتی، پاسخ پرسشی بود که من مدت‌ها درباره تو داشتم. اینکه چه شد که تو در مقابل این آسمان 14 ستاره، نزدیک‌ترین قله به آسمان شدی. قله‌ای بلندتر از تمام قله‌های دیگر در این 1180 سال ظلمت.

تو بر فراز آن قله‌ی بلند با همه متفاوت بودی، آری! همین بود که یک ملت را جذب تو کرد.

 

دیدار دوم، چریک 80 ساله

حالا که سخنرانی‌هایت را می‌خوانم، می‌بینم واقعا «مورد عجیبی» در جریان بود. تو هرچقدر پیرتر می‌شدی، جوانتر بودی، مبارزتر و چریک‌تر بودی. انقلابی‌تر از هر چریک جوان. باز هم با بقیه متفاوت بودی، می‌گفتی:

«من از آن آخوندها نیستم که در اینجا بنشینم و تسبیح دست بگیرم؛ من پاپ نیستم که فقط روزهای یکشنبه مراسمی انجام دهم و بقیه اوقات برای خودم سلطانی باشم و به امور دیگر کاری نداشته باشم.

امروز خمینى آغوش و سینه خویش را براى تیرهاى بلا و حوادث سخت و برابر همه توپ‌ها و موشک‌هاى دشمنان باز کرده است و همچون همه عاشقان شهادت، براى درک شهادت روزشمارى مى‌کند. جنگ ما جنگ عقیده است، و جغرافیا و مرز نمى‌شناسد. و ما باید در جنگ اعتقادى‌مان بسیج بزرگ سربازان اسلام را در جهان به راه اندازیم... ما می‌گوییم تا شرک و کفر هست، مبارزه هست. و تا مبارزه هست، ما هستیم.

...دوران بن‌بست و نا امیدى و تنفس در منطقه کفر به سر آمده است، و گلستان ملت‌ها رخ نموده است. و امیدوارم همه مسلمانان شکوفه‌هاى آزادى و نسیم عطر بهارى و طراوت گلهاى محبت و عشق و چشمه سار زلال جوشش اراده خویش را نظاره کنند. همه باید از مرداب و باتلاق و سکوت و سکونى که کارگزاران سیاست امریکا و شوروى بر آن تخم مرگ و اسارت پاشیده‌اند به درآییم و به سوى دریایى که زمزم از آن جوشیده است روانه شویم، و پرده کعبه و حرم خدا را که به دست نامحرمان نجس امریکا و امریکازاده‌ها آلوده شده است با اشک چشم خویش شستشو دهیم. مسلمانان تمامى کشورهاى جهان، از آنجا که شما در سلطه بیگانگان گرفتار مرگ تدریجى شده‌اید، باید بر وحشت از مرگ غلبه کنید، و از وجود جوانان پرشور و شهادت‌طلبى که حاضرند خطوط جبهه کفر را بشکنند استفاده نمایید. به فکر نگه داشتن وضع موجود نباشید، بلکه به فکر فرار از اسارت و رهایى از بردگى و یورش به دشمنان اسلام باشید، که عزت و حیات در سایه مبارزه است. و اولین گام در مبارزه اراده است. و پس از آن، تصمیم... ما مظلومین همیشه تاریخ، محرومان و پابرهنگانیم. ما غیر از خدا کسى را نداریم. و اگر هزار بار قطعه قطعه شویم، دست از مبارزه با ظالم بر نمى داریم.»

 

دیدار سوم، روزهای آخر

سال 68 بود. جام زهر قبول قطعنامه صلح با صدام را به تو نوشانده بودند. نخست وزیری که خودت به او پر و بال داده بودی استعفا داد. قائم مقام رهبری‌ات، همان شاگردت که خودت او را بزرگ کرده بودی، همان که قرار بود بعد از تو، رهبر انقلاب باشد، دست در دست مجاهدین خلق و رادیوی بی بی سی داد و به انقلاب خیانت کرد. آقایان کاری کردند که روزهای آخر به تو سخت بگذرد، تلخ بگذرد. تلخی آن روزها در پیام‌هایت نفهته است:

«سخنی از سرِ درد و رنج و با دلی شکسته و پر از غم و اندوه با مردم عزیزمان دارم: من با خدای خود عهد کردم که از بدی افرادی که مکلف به اغماض آنان نیستم هرگز چشم‏ پوشی نکنم. من با خدای خود پیمان بسته‌‏ام که رضای او را بر رضای مردم و دوستان مقدم دارم؛ اگر تمام جهان علیه من قیام کنند دست از حق و حقیقت برنمی‏‌دارم... من کار به تاریخ و آنچه اتفاق می‏‌افتد ندارم؛ من تنها باید به وظیفۀ شرعی خود عمل کنم. من بعد از خدا با مردم خوب و شریف و نجیب پیمان بسته‌‏ام که واقعیات را در موقع مناسبش با آنها در میان گذارم. تاریخ اسلام پر است از خیانت بزرگانش به اسلام؛ سعی کنند تحت تأثیر دروغ‌های دیکته شده که این روزها رادیوهای بیگانه آن را با شوق و شور و شعف پخش می‌‏کنند نگردند. از خدا می‏‌خواهم که به پدر پیر مردم عزیز ایران صبر و تحمل عطا فرماید و او را بخشیده و از این دنیا ببرد تا طعم تلخ خیانت دوستان را بیش از این نچشد. ما همه راضی هستیم به رضایت او؛ از خود که چیزی نداریم، هر چه هست اوست. والسلام.»

 

دیدار چهارم، وقت رفتن

ساده نوشتی و رفتی:

«با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص، و به سوی جایگاه ابدی سفر می‌کنم. و به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم. و از خدای رحمان و رحیم می‌خواهم که عذرم را در کوتاهی خدمت و قصور و تقصیر بپذیرد.

و از ملت امیدوارم که عذرم را در کوتاهیها و قصور و تقصیرها بپذیرند. و با قدرت و تصمیم اراده به پیش روند و بدانند که با رفتن یک خدمتگزار در سدّ آهنین ملت خللی حاصل نخواهد شد که خدمتگزاران بالا و والاتر در خدمتند، و الله نگهدار این ملت و مظلومان جهان است.»

 

***

 

داستان تمام شد. حالا دوباره ما تنها شدیم. من و قاب عکس تو... و باز تکرار و تکرار و تکرار همه آنچه در این سال‌ها بین من و این قاب عکس گذشت:

به شوق خلوتی دگر که رو به راه کرده‌ای

تمام هستی مرا شکنجه‌گاه کرده‌ای

محلمان به یُمن رفتن تو رو سپید شد

لباس اهل خانه را ولی سیاه کرده‌ای

 

چه روزها که از غمت به شکوِه لب گشوده‌ام

و نا امید گفته‌ام که اشتباه کرده‌ای

چه بارها که گفته‌ام به قاب عکس کهنه‌ات

دل مرا شکسته‌ای ببین گناه کرده‌ای

 

ولی تو باز بی‌صدا درون قاب عکس خود

فقط سکوت کرده‌ای... فقط نگاه کرده‌ای

 

***

 

وَ جاءَ مِنْ أَقْصَا الْمَدِینَةِ رَجُلٌ یَسْعى‌ قالَ یا قَوْمِ اتَّبِعُوا الْمُرْسَلِینَ

و مردی با ایمان از آن سوی شهر با شتاب آمد و گفت: ای قوم از فرستادگان خدا اطاعت کنید.

(سوره یس، آیه 20)

۹۹/۰۷/۱۸
علیرضا هاشم زادگان

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.